آرامش در یکپارچگی است . مادرها را دیده اید وقتی همه ی فرزندانشان در کنارشان هستند آرامند... مادربزرگ ، پدربزرگها را دیده اید که وقتی فرزندان و نوه ها پیششان جمع می شوند چه برقی می زند چشمانشان ... هر روز به سفر می رویم از درونمان به بیرون ... از پیش عزیزانمان به بیرون ... میخندیم ، میگرییم ، کار می کنیم ... حتی دعوا شاید ... خوش می گذرانیم و یا بد .. و دست آخر برمی گردیم ... این دست آخر برگشتن مهم است ... هرگاه که تمام و کمال برمی گردیم ... آرامش هم با ما بر می گردد... به درونمان ... به همسرمان ... به فرزندمان ... به پدر و مادرمان ... اما گاه جا می ماند ... بخشی از وجودمان جا می ماند یکجایی ، آن جا هااا ...ذره ای از حواسمان ... گوشه ای از یادمان ... یک تکه از قلب و دلمان ... بر نمیگردد با ما ... میماند آن جا هااا ... نمی دانم از کجا ... اما میفهمد ... درونمان میفهمد ... همسرمان میفهمد ... فرزندمان میفهمد ... پدر و مادرمان میفهمد... نمی دانم از کجا ... میفهمد گوشه ای هست که برنگشته است ... بیقرار می شود ... و این میشود سوراخ کوچکی که حتی سد ی بزرگ را فرو میپاشد... خوش بگذرانید ... زندگی کنید ... به گشت و گذار بروید ... اما چیزی جا نگذارید ... تمام و کمال برگردید ... همه با هم بیقرار می شوند ... درونمان ... همسرمان ... فرزندمان ... پدر و مادرمان ... یکپارچه بمانیم.