آموزش و توسعه مهارتهای اجتماعی

برقراری ارتباط یک مهارت است - 09370150244

آموزش و توسعه مهارتهای اجتماعی

برقراری ارتباط یک مهارت است - 09370150244

امید - قسمت اول

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۴۶ ب.ظ

# سلام ، می دونم که شما رو می شناسم ، انگار همیشه می شناختم و دیدمتون ، اما انگار کمی که نه خیلی عوض شدید ، درست تر بگم انگار هر زمانی یک شکلی بودید اما خیلی برام آشنا هستید...

آره من می شناسمت ... بذار فکر کنم ... اولین بار کجا دیدمت ! اول ، دوم راهنمایی بود؟ یا حتی زودتر ، پنجم دبستان موقعی که قرار بود توی گروه هلال احمر مدرسه باشم ؟ صبر کن ، سوم دبستان هم دیدمت ... یا حتی قبل تر ...

خودت نظری نداری؟ چیزی یادت نمیاد؟

# سلام ، می دونم که شما رو می شناسم ، انگار همیشه می شناختم و دیدمتون ، اما انگار کمی که نه خیلی عوض شدید ، درست تر بگم انگار هر زمانی یک شکلی بودید اما خیلی برام آشنا هستید...

آره من می شناسمت ... بذار فکر کنم ... اولین بار کجا دیدمت ! اول ، دوم راهنمایی بود؟ یا حتی زودتر ، پنجم دبستان موقعی که قرار بود توی گروه هلال احمر مدرسه باشم ؟ صبر کن ، سوم دبستان هم دیدمت ... یا حتی قبل تر ...

خودت نظری نداری؟ چیزی یادت نمیاد؟

## راستش رو بخوای من از اون همیشگی هام ، از اونا که همیشه بودن و هستن ، حالا با شکلها  و صورتهای مختلف و متفاوت اما همیشه هستم ، یعنی از وقتی که دست راست و چپت رو شناختی بودم ، البته نه فقط برای تو و پیش تو، برای همه بودم و هستم حالا با هرکسی یک طور ...

درباره تو اگر بخوام یک خاطره پر رنگ از بودنم رو بگم ، کلاس سوم دبستان بودی ، یادت میاد؟ با شابلونهایی که داشتی یعالمه نقاشی توی دفتر مشقت کشیده بودی و اطمینان داشتی که حتما امتیاز خیلی خوبی از معلمت می گیری. یادمه از هیجان یک جا بند نبودی و بارها وبارها از پله های خونتون بالا می رفتی و پایین می پریدی ... ولی خب فرداش اونطوری که فکر می کردیم پیش نرفت ...

# آره خوب یادمه ، خانم ملک گفت اینا رو همشو با شابلون کشیدی و کاری نکردی که ، حتی امتیاز کم هم داد. حسابی خورد توی ذوقم ... ناامید شدم ... آها ، اسمت یادم اومد ، امیدی ... تو یک همدمی واسه انتظار کشیدن ! شایدم یک همدست واسه کشتن ثانیه ها و ساعتها ... الان دیگه خیلی مطمئن نیستم اما قبلا دوستت داشتم ، بهم آرامش می دادی ، بک دلداری بودی برام ، یک دلگرمی ...

اما این روزها ... انگار دیگه فهمیدم که نمی شه خیلی هم روی تو حساب کرد و یک جورایی حتی آدم رو به خطر هم می اندازی، خطر این که ناامید بشم ، همون حس تو ذوق خوردن کلاس سوم دبستانم ... غرقت که می شم بفهمی نفهمی آسیب پذیر می شم یک حسی شبیه این جمله توی داستان شازده کوچولو:

« اگه آدم گذاشت اهلیش کنن بفهمی نفهمی خودش رو به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشه»

## به هر حال می دونی که بدون من بودن هم آسون نیست ، همیشه بودم ، الانم هستم ، حالا به هر صورت یا شکلی ...

# آره ، می دونم خیلی ازصورتهات رو می شناسم ، حتی اگرم ندونم که تویی یک حس آشنای قدیمی برام داری که بالاخره می فهمم تویی ... الان که فکر می کنم انگار از دستت عصبانی ام ، خشم دارم بهت، خودت کاری نکردی ها ، اما انگار باعث شدی من خیلی کارها رو انجام بدم یا درست تر بگم : خیلی کارها رو انجام ندم ....

ادامه دارد .....

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی