امید - قسمت اول
# سلام ، می دونم که شما رو می شناسم ، انگار همیشه می شناختم و دیدمتون ، اما انگار کمی که نه خیلی عوض شدید ، درست تر بگم انگار هر زمانی یک شکلی بودید اما خیلی برام آشنا هستید...
آره من می شناسمت ... بذار فکر کنم ... اولین بار کجا دیدمت ! اول ، دوم راهنمایی بود؟ یا حتی زودتر ، پنجم دبستان موقعی که قرار بود توی گروه هلال احمر مدرسه باشم ؟ صبر کن ، سوم دبستان هم دیدمت ... یا حتی قبل تر ...
خودت نظری نداری؟ چیزی یادت نمیاد؟
# سلام ، می دونم که شما رو می شناسم ، انگار همیشه می شناختم و دیدمتون ، اما انگار کمی که نه خیلی عوض شدید ، درست تر بگم انگار هر زمانی یک شکلی بودید اما خیلی برام آشنا هستید...
آره من می شناسمت ... بذار فکر کنم ... اولین بار کجا دیدمت ! اول ، دوم راهنمایی بود؟ یا حتی زودتر ، پنجم دبستان موقعی که قرار بود توی گروه هلال احمر مدرسه باشم ؟ صبر کن ، سوم دبستان هم دیدمت ... یا حتی قبل تر ...
خودت نظری نداری؟ چیزی یادت نمیاد؟
## راستش رو بخوای من از اون همیشگی هام ، از اونا که همیشه بودن و هستن ، حالا با شکلها و صورتهای مختلف و متفاوت اما همیشه هستم ، یعنی از وقتی که دست راست و چپت رو شناختی بودم ، البته نه فقط برای تو و پیش تو، برای همه بودم و هستم حالا با هرکسی یک طور ...
درباره تو اگر بخوام یک خاطره پر رنگ از بودنم رو بگم ، کلاس سوم دبستان بودی ، یادت میاد؟ با شابلونهایی که داشتی یعالمه نقاشی توی دفتر مشقت کشیده بودی و اطمینان داشتی که حتما امتیاز خیلی خوبی از معلمت می گیری. یادمه از هیجان یک جا بند نبودی و بارها وبارها از پله های خونتون بالا می رفتی و پایین می پریدی ... ولی خب فرداش اونطوری که فکر می کردیم پیش نرفت ...
# آره خوب یادمه ، خانم ملک گفت اینا رو همشو با شابلون کشیدی و کاری نکردی که ، حتی امتیاز کم هم داد. حسابی خورد توی ذوقم ... ناامید شدم ... آها ، اسمت یادم اومد ، امیدی ... تو یک همدمی واسه انتظار کشیدن ! شایدم یک همدست واسه کشتن ثانیه ها و ساعتها ... الان دیگه خیلی مطمئن نیستم اما قبلا دوستت داشتم ، بهم آرامش می دادی ، بک دلداری بودی برام ، یک دلگرمی ...
اما این روزها ... انگار دیگه فهمیدم که نمی شه خیلی هم روی تو حساب کرد و یک جورایی حتی آدم رو به خطر هم می اندازی، خطر این که ناامید بشم ، همون حس تو ذوق خوردن کلاس سوم دبستانم ... غرقت که می شم بفهمی نفهمی آسیب پذیر می شم یک حسی شبیه این جمله توی داستان شازده کوچولو:
« اگه آدم گذاشت اهلیش کنن بفهمی نفهمی خودش رو به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشه»
## به هر حال می دونی که بدون من بودن هم آسون نیست ، همیشه بودم ، الانم هستم ، حالا به هر صورت یا شکلی ...
# آره ، می دونم خیلی ازصورتهات رو می شناسم ، حتی اگرم ندونم که تویی یک حس آشنای قدیمی برام داری که بالاخره می فهمم تویی ... الان که فکر می کنم انگار از دستت عصبانی ام ، خشم دارم بهت، خودت کاری نکردی ها ، اما انگار باعث شدی من خیلی کارها رو انجام بدم یا درست تر بگم : خیلی کارها رو انجام ندم ....
ادامه دارد .....