چند خط کتاب3
چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۲۰ ب.ظ
...
چنان غرق در فکر بودم که خروجی را رد کردم . اعصابم خرد شد ، اما کمی هم خیالم راحت بود . چون چیزی به جز لطیفه برایش نداشتم ، می شد گفت که برای دیدنش آماده نبودم . احساس می کردم حداقل لازم است کلاهم را سرم بگذارم ؛ اما یادم آمد که دیگر کلاهم وجود ندارد . یاد لِنی افتادم - او چه می گفت؟ به نظرم لبخند می زد و می گفت :" مرتیکه ی خوش شانس ، این هم هدیه ی دیگه ی زندگی به تو!"
...
۹۹/۰۲/۲۴